از یــاد رفتــه ها

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقۀ زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

 

راز این حلقه که در چهرۀ او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت"

حلقه خوشبختی است، حلقه زندگی است

 

همه گفتند:مبارک باشد

دخترک گفت:دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت وشبی

 

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقۀ زر

دید در نقش فروزندۀ او

روزهائی که به امید وفا ی شوهر

به هدر رفته، هدر

 

زن پریشان شد و نالید که وای

وای، این حلقه که در چهرۀ او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقۀ بردگی و بندگی است

نوشته شده در برچسب:,ساعت 18:52 توسط fateme| |

دلم گرفته است

دلم گرفته است

 

 

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

 

کسی مرا به آفتاب

 معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

نوشته شده در برچسب:"پرنده مردنی است"از فروغ فرخ زاد,ساعت 21:0 توسط fateme| |

باز هم قلبي به پايم اوفتاد

باز هم چشمي به رويم خيره شد

باز هم در گيرودار يك نبرد

عشق من بر قلب سردي چيره شد

باز هم از چشمه لب هاي من

تشنه ئي سيراب شد، سيراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروي در خواب شد، در خواب شد

 

بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز

خود نمي دانم چه مي جويم در او

عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود

بگذرد از جاه و مال و آبرو

 

او شراب بوسه مي خواهد ز من

من چه گويم قلب پر اميد را

او بفكر لذت و غافل كه من

طالبم آن لذت جاويد را

 

 من صفاي عشق مي خواهم از او

تا فدا سازم وجود خويش را

او تني مي خواهد از من آتشين

تا بسوزاند در او تشويش را

 

 او بمن مي گويد اي آغوش گرم

مست نازم كن، كه من ديوانه ام

من باو مي گويم اي ناآشنا

بگذر از من، من ترا بيگانه ام

 

 آه از اين دل، آه از اين جام اميد

عاقبت بشكست و كس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بيگانه اي

اي دريغا، كس به آوازش نخواند

نوشته شده در برچسب:"نا آشنا"از فروغ فرخ زاد,ساعت 20:40 توسط fateme| |

کارون چو گیسوان پریشان دختری

بر شانه های لخت زمین تاب می خورد

خورشید رفته است و نفس های داغ شب

بر سینه های پر تپش آب می خورد

 

دور از نگاه خیرۀ من ساحل جنوب

افتاده مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون

سر می کشد به بستر عشاق بیگناه

 

نیزار خفته و خامش و یک مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تیرۀ آن ضجه می کشد

مهتاب می دود که بیند در این میان

مرغک میان پنجۀ وحشت چه می کشد

 

بر آبهای ساحل شط سایه های نخل

می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب

آوای گنگ همهمه قورباغه ها

پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب

 

در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است

رویای دور دست تو نزدیک می شود

بوی تو موج می زند آنجا،بروی آب

چشم تو می درخشد و تاریک می شود

 

بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق

بشکست و شد به دست تو زندان عشق من

در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار

ای شاخۀ شکسته ز طوفان عشق من

نوشته شده در برچسب:"اندوه"از فروغ فرخ زاد,ساعت 18:41 توسط fateme| |

مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

بخدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

 

مي برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

 


مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

 

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

 

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

 

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده بلب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

نوشته شده در برچسب:"وداع"از فروغ فرخ زاد,ساعت 18:22 توسط fateme| |

تنهاترین تنها منم
تو این سکوت بی نفس
همدم تنهایی من
خاطره هام بوده و بس
دلم میخواد که تا ابد
کسی سراغ من نیاد
دیگه نمیخوام هیچکسو
هیچکس دیگه منو نخواد
میخوام که توی تنهاییم
خاطره هاتو بو کنم
میخوام با دردای دلم
دنیارو زیر و رو کنم
گریه دیگه بسه برام
چشام دیگه نا نداره
چیکار کنم بدونه تو
زندگی معنا نداره
...
همیشه میگفتی میخوای
تو تنها مال من باشی
تو لحظه لحظه های من
توماه و سال من باشی
دلی برام نمونده که
دوباره بشکنیش بری
خوب میدونم نمیمونی
همیشه تو مسافری
میخوام که توی تنهایی
خاطره هاتو بو کنم
میخوام با دردای دلم
دنیارو زیرورو کنم
گریه دیگه بسه برام
چشام دیگه نا نداره
چیکار کنم بدونه تو
زندگی معنا نداره
...

نوشته شده در برچسب:,ساعت 20:25 توسط fateme| |

آتش رسیده، بال و پر‌م را خبر کنید
داغی نشسته تا جگرم را خبر کنید

عقل آمده است فاصله‌ها را نشان دهد
در راه عشق، پا و سرم را خبر کنید

حالا که عشق مرکز ثقل من و دل است
افکار زار و در به درم را خبر کنید

اندوه‌های تازه اگر قسمت دل است
گل‌برگ‌های تازه‌ترم را خبر کنید

در لحظه‌ای که می‌روم از دست زندگی
بی استخاره، هم‌سفرم را خبر کنید

شاید بیاید آن که دلم را به عشق داد
پس نیمه‌جان مختصر‌م را خبر کنید…‏

نوشته شده در برچسب:,ساعت 10:24 توسط fateme| |

ازش پرسیدم چقد منودوست داری؟گفت:به اندازه جوهر خودکارم.گفتم:خیلی نامردی چون جوهر خودکارت یه روز تموم میشه.لبخند زد و گفت:خودکار من اصلا جوهر نداره. . .

*****

یه روز یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد.این دختره یه دوست پسری داشت که عاشق اون بود.دختره همیشه میگفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه

با اون می موندم.یه روزی یکی پیدا شد که به اون دختر چشاشو بده.وقتی دختره بینا شد دیدکه دوست پسرش کوره.بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو.

پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:مراقب چشمای من باش.

*****

 

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد!

*****

هیچ زمان دل به کسی نبند . . . چون این دنیا این قدر کوچک است که دوتا دل کنار هم جا نمیشه . . .

ولی اگه دل بستی . . . هیچ وقت ازش جدا نشو.چون این دنیا این قدر بزرگه که دیگه پیداش نمی کنی . . .

*****

انگار که با دستانت واژه ی عشق را بر قلبم می نوشتی سواد نداشتم اما به دستان تو اعتماد داشتم.حالا سواد دارم اما دیگر به چشمانم

هم اعتماد ندارم.

*****

آلبرت انیشتین:"در سقوط افراد در چاه عشق قانون جاذبه تقصیری ندارد."

*****

سر نوشت تصمیم می گیرد که تو در زندگی با چه کسی ملاقات کنی.اما تنها قلب توست که می تواند تصمیم بگیرد چه کسی در زندگی تو باقی میماند.

*****

آنقدر دل اتم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید.دل من نیز پر بود.وقتی شکست.سکوتی کرد که به دنیایی می ارزید.

***** 

همیشه با احساسم در ستیز بودم.گاه برنده میشدم و گاه بازنده!حاصل یک عمر عشق ورزیدنم یک جمله بیشتر نیست:"چه عاشق بودی چه نه . . .هدیه اش

را هدیه نده" ! ! !

*****

برای انسان های بزرگ بن بستی وجود ندارد.چون معتقدند یا راهی خواهند یافت یاراهی خواهند ساخت . . .

*****

 

نوشته شده در برچسب:,ساعت 19:5 توسط fateme| |

 

 

من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت هایعاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.

ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.

همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید

 

================================

هدیه از فروغ فرخزاد 

من از نهایت شب حرف می زنم .
من از نهایت تاریکی ،
و از نهایت شب حرف می زنم .

اگر به خانه ئ من آمدی ، برای من ای مهربان ، چراغ بیار .
و یک دریچه که از آن ،
به ازدحام کوچه ئ خوشبختی بنگرم .

نوشته شده در برچسب:,ساعت 18:56 توسط fateme| |

ازآدم‌ها بگذر!
دلت را بزرگتر کن…
ناراحت این نباش که چرا جاده‌ی رفاقت با تو همیشه یک‌طرفه است….
مهم نیست اگر همیشه یک‌طرفه‌ای
شاد باش که چیزی کم نگذاشته‌ای
و بدهکار خودت، وجدانت , رفاقتت و خدایت نیستی...

نوشته شده در برچسب:,ساعت 8:15 توسط fateme| |

روز مرگم اشک را شیدا کنید
روی قلبم عشق را پیدا کنید
روز مرگم خاک را باور کنید
روی قبرم لاله را پرپر کنید
جامه ام را خاک و خاکستر کنید
خانه ام را وقف نیلوفر کنید
پیکرم را غرق در شبنم کنید
روی قبرم لاله ها رو خم کنید
روز مرگم دوست را دعوت کنید
دور قبرم را کمی خلوت کنید
بعد مرگم خنده را از سر کنید
رفتنم را دوستان باور کنید

====================

همه شب هر شب هر روز شرابم بدهید 

اخرین لحظه عمرم می نابم بدهید

 

وقت غسلم قفس سینه من چاک دهید 

اندرون دل من یک قلم تاک نهید

 

بگذارید مرا داخل یک تابوتی  

تخته هایش همه از چوب زر یاقوتی

 

به بالای مزارم مگذارید بیاید واعظ 

پیر می خانه بخواند غزلی از حافظ

 

وقت تلقین به بالای سرم دف بزنید 

شاهدی رقص کند جمله همه دست بزنید

 

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

 ان جگر سوخته خسته از این دار برفت

====================

نمیدانم 

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد 

نمیخواهم بدانم کوزه گر ازخاک اندامم چه خواهد ساخت؟ 

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد 

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش

واو یکریز وپی درپی دم گرم وچموشش رادر گلویم سخت بفشارد 

وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را

======================

خوشحال می شوم نظرات شما هم در اینباره ببینم ...

نوشته شده در برچسب:,ساعت 11:34 توسط fateme| |


آخرين مطالب
» <-PostTitle->

Design By : RoozGozar.com