از یــاد رفتــه ها
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺘﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﯾﺎﺩﻩ ، ﯾﺎ ﺁﺭﺯﻭﺷﻮﻧﻪ ﺟﺎﺕ ﺑﺎﺷﻦ ﻧﻤﯽ امشب در مناجات عاشقانه تان با معبود مرا از یاد نبرید.... لیلةالرغائب است پس از بزرگ چیزهای کوچک نخواهیم... "التماس دعا" چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟ که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها بنگر وفای یاران که رها کنند یاری اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا ! افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا . *** اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه، وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا . *** با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا ! *** امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل، درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا . *** ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن، تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا . *** چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان، اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا ! *** با زمزمه باران در پيش تو مي گريم، چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا ! *** تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست، خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا . *** بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا . *** تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا . *** دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا ! دیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش خفته بودند زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودم از من و هرچه در من نهان بود میرمیدی میرهیدی یادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خویش میکشیدی میکشیدی آخرین بار آخرین بار آخرین لحظهء تلخ دیدار سر به سر پوچ دیدم جهان را باد نالید و من گو کردم خش خش برگهای خزان را باز خواندی باز راندی باز بر تخت عاجم نشاندی باز در کام موجم کشاندی گرچه در پرنیان غمی شوم سالها در دلم زیستی تو آه،هرگز ندانستم از عشق چیستی تو؟ کیستی تو؟ قرار بود بمونی کناره غرورم هزار بار دلم خواست ببارم نبودی نبودی ببینی چقدر سوتو کورم مرگ من روزی فرا خواهد رسيد گل به روي گور غمناكم نهند دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقۀ زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهرۀ او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت" حلقه خوشبختی است، حلقه زندگی است همه گفتند:مبارک باشد دخترک گفت:دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت وشبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقۀ زر دید در نقش فروزندۀ او روزهائی که به امید وفا ی شوهر به هدر رفته، هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای، این حلقه که در چهرۀ او باز هم تابش و رخشندگی است حلقۀ بردگی و بندگی است دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی ست باز هم قلبي به پايم اوفتاد باز هم چشمي به رويم خيره شد باز هم در گيرودار يك نبرد عشق من بر قلب سردي چيره شد باز هم از چشمه لب هاي من تشنه ئي سيراب شد، سيراب شد باز هم در بستر آغوش من رهروي در خواب شد، در خواب شد بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز خود نمي دانم چه مي جويم در او عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود بگذرد از جاه و مال و آبرو او شراب بوسه مي خواهد ز من من چه گويم قلب پر اميد را او بفكر لذت و غافل كه من طالبم آن لذت جاويد را من صفاي عشق مي خواهم از او تا فدا سازم وجود خويش را او تني مي خواهد از من آتشين تا بسوزاند در او تشويش را او بمن مي گويد اي آغوش گرم مست نازم كن، كه من ديوانه ام من باو مي گويم اي ناآشنا بگذر از من، من ترا بيگانه ام آه از اين دل، آه از اين جام اميد عاقبت بشكست و كس رازش نخواند چنگ شد در دست هر بيگانه اي اي دريغا، كس به آوازش نخواند کارون چو گیسوان پریشان دختری بر شانه های لخت زمین تاب می خورد خورشید رفته است و نفس های داغ شب بر سینه های پر تپش آب می خورد دور از نگاه خیرۀ من ساحل جنوب افتاده مست عشق در آغوش نور ماه شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون سر می کشد به بستر عشاق بیگناه نیزار خفته و خامش و یک مرغ ناشناس هر دم ز عمق تیرۀ آن ضجه می کشد مهتاب می دود که بیند در این میان مرغک میان پنجۀ وحشت چه می کشد بر آبهای ساحل شط سایه های نخل می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب آوای گنگ همهمه قورباغه ها پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است رویای دور دست تو نزدیک می شود بوی تو موج می زند آنجا،بروی آب چشم تو می درخشد و تاریک می شود بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق بشکست و شد به دست تو زندان عشق من در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار ای شاخۀ شکسته ز طوفان عشق من مي روم خسته و افسرده و زار سوي منزلگه ويرانه خويش بخدا مي برم از شهر شما دل شوريده و ديوانه خويش مي برم، تا كه در آن نقطه دور شستشويش دهم از رنگ گناه شستشويش دهم از لكه عشق زينهمه خواهش بيجا و تباه مي برم تا ز تو دورش سازم ز تو، اي جلوه اميد محال مي برم زنده بگورش سازم تا از اين پس نكند ياد وصال ناله مي لرزد، مي رقصد اشك آه، بگذار كه بگريزم من از تو، اي چشمه جوشان گناه شايد آن به كه بپرهيزم من بخدا غنچه شادي بودم دست عشق آمد و از شاخم چيد شعله آه شدم، صد افسوس كه لبم باز بر آن لب نرسيد عاقبت بند سفر پايم بست مي روم، خنده بلب، خونين دل مي روم، از دل من دست بدار اي اميد عبث بي حاصل تنهاترین تنها منم آتش رسیده، بال و پرم را خبر کنید عقل آمده است فاصلهها را نشان دهد حالا که عشق مرکز ثقل من و دل است در لحظهای که میروم از دست زندگی شاید بیاید آن که دلم را به عشق داد ازش پرسیدم چقد منودوست داری؟گفت:به اندازه جوهر خودکارم.گفتم:خیلی نامردی چون جوهر خودکارت یه روز تموم میشه.لبخند زد و گفت:خودکار من اصلا جوهر نداره. . . ***** یه روز یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد.این دختره یه دوست پسری داشت که عاشق اون بود.دختره همیشه میگفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم.یه روزی یکی پیدا شد که به اون دختر چشاشو بده.وقتی دختره بینا شد دیدکه دوست پسرش کوره.بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:مراقب چشمای من باش. *****
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد! ***** هیچ زمان دل به کسی نبند . . . چون این دنیا این قدر کوچک است که دوتا دل کنار هم جا نمیشه . . . ولی اگه دل بستی . . . هیچ وقت ازش جدا نشو.چون این دنیا این قدر بزرگه که دیگه پیداش نمی کنی . . . ***** انگار که با دستانت واژه ی عشق را بر قلبم می نوشتی سواد نداشتم اما به دستان تو اعتماد داشتم.حالا سواد دارم اما دیگر به چشمانم هم اعتماد ندارم. ***** آلبرت انیشتین:"در سقوط افراد در چاه عشق قانون جاذبه تقصیری ندارد." ***** سر نوشت تصمیم می گیرد که تو در زندگی با چه کسی ملاقات کنی.اما تنها قلب توست که می تواند تصمیم بگیرد چه کسی در زندگی تو باقی میماند. ***** آنقدر دل اتم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید.دل من نیز پر بود.وقتی شکست.سکوتی کرد که به دنیایی می ارزید. ***** همیشه با احساسم در ستیز بودم.گاه برنده میشدم و گاه بازنده!حاصل یک عمر عشق ورزیدنم یک جمله بیشتر نیست:"چه عاشق بودی چه نه . . .هدیه اش را هدیه نده" ! ! ! ***** برای انسان های بزرگ بن بستی وجود ندارد.چون معتقدند یا راهی خواهند یافت یاراهی خواهند ساخت . . . ***** من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر. ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم... ================================ من از نهایت شب حرف می زنم . ازآدمها بگذر! بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، روز مرگم اشک را شیدا کنید ==================== همه شب هر شب هر روز شرابم بدهید اخرین لحظه عمرم می نابم بدهید وقت غسلم قفس سینه من چاک دهید اندرون دل من یک قلم تاک نهید بگذارید مرا داخل یک تابوتی تخته هایش همه از چوب زر یاقوتی به بالای مزارم مگذارید بیاید واعظ پیر می خانه بخواند غزلی از حافظ وقت تلقین به بالای سرم دف بزنید شاهدی رقص کند جمله همه دست بزنید روی قبرم بنویسید وفادار برفت ان جگر سوخته خسته از این دار برفت ==================== نمیدانم نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد نمیخواهم بدانم کوزه گر ازخاک اندامم چه خواهد ساخت؟ ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش واو یکریز وپی درپی دم گرم وچموشش رادر گلویم سخت بفشارد وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند هردم سکوت مرگبارم را ====================== خوشحال می شوم نظرات شما هم در اینباره ببینم ... - مدرسه رفتن بی فایده است چون اگه باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف میکنه، اگه خنگ باشی تو وقت معلمو. - دنبال پول دویدن بی فایده است، چون اگه بهش نرسی از بقیه بدت میاد اگه بهش برسی بقیه از تو. - عاشق شدن بی فایده است، چون یا تو دل اونو میشکنی یا اون دل تورو یا دنیا دل هردوتونو. - ازدواج کردن بی فایده است، چون قبل از 30 سالگی زوده بعد از 30 سالگی دیر. - بچه دار شدن بی فایده است، چون یا خوب از آب در میاد که از دست بقیه در عذابه یا بد از آب در میاد که بقیه از دستش در عذابن. - پیک نیک رفتن بی فایده است، چون یا بد میگذره که از همون اول حرص میخوری یا خوش میگذره که موقع برگشتن غصه میخوری. - رفاقت با دیگران بی فایده است، چون یا از تو بهترن که نمیخوان دنبالشون باشی یا ازشون بهتری که نمیخوای دنبالت باشن. - دنبال شهرت رفتن بیفایده است، چون تا مشهور نشدی باید زیر پای بقیه رو خالی کنی ولی وقتی شدی بقیه زیر پای تو رو خالی میکنن. - انقلاب کردن بی فایده است، چون یا شکست میخوری و دشمن اعدامت میکنه یا پیروز میشی و برای حفظ قدرت مجبوری دوستانت را اعدام کنی فــروغ فــرخـزاد نادره ای نخستین بر آسمان شعر و ادب پارسی ایران درخشیدن گرفت و افق دید پر فروغش را بر همگان ارزانی داشت صدایش ترنم موسیقی بودو شعرش آیت عشق و هم او بود که به نوعی دیگر اندیشیدن را به نوعی دیگر دیدن را در فرا سوی چشمان خسته وبسته یمان قرار داد فروغ عشق را به نظاره نشست و صبر کردتا ما بزرگ شویم و صبوری کرد تا کلمات درست ادا شوند و جایگاهی درست بیابند در میان حقایق گیتی به جستجو پرداخت و خود را از صیقل عشق گذراند تا اثرهای این چنین بدیع را به یادگار نهاد فروغ فاصله گرفت از هر آنچه در بندش می کرد افسوس فروغ برای زمانش بزرگ بود و بزرگتر از آن بود که درک شود و این نامهربانی زمانه است که اینگونه از آدمهای بزرگ خود پذیرایی میکند چرا که آدمهای بزرگ همیشه از فراسوی زمان خود جلو ترند و طبیعی است که آدمهایی که در تنگنای زمان و از آن تنگ تر درعقاید خشک و بسته خود دست و پا می زنند درک نشود فروغ تابید و درخشش در جهان ادب عالمگیر شد افسوس که صد افسوس مردم ما اندیشه های والا و روح بزرگ این فرزانۀ جاوید را نفهمیدند همۀ این ای کاش ها و همه افسوس ها زمانی اثر می بخشد که ما اندیشه های تابناک او را درک کنیم و بزرگی روحش را ارج نهیم هر چند که او خود مانا و جاوید است. در دی ماه 1313 در تهران کودکی چشم به هستی گشود که بعدها همگان را غرق در حیرت کرد 12 سال پیش از درگذشتش اولین شعرش را به جامعه روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با نام شاعره ای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف او را در بی پروایی به حافظ تشبیه کرد و نوشت:"که اگر در قدرت بیان هم به پای لسان الغیب برسد،حافظ دیگری خواهیم داشت".فروغ با آن موهای طلایی فرفری با چشمهایی درشت که سپیدیش زیادتر از تیرگیش بود و با لب های درشت که زیبایی خاصی داشت.فروغ آنچنان شیطان که از در و دیوار بالا می رفت و مثل پسرها روی نوک درخت ها می نشست و مثل شیطانکها با کارهایش دیگران را به خنده می انداخت.فروغ بسیار فعال و پر انرژی و ناآرام بود.همین عدم آرامش او هم منجر به شیطنت و هیاهوی او می شد. فروغ علاوه بر روحیۀ شیطان یک روحیۀ دیگر هم داشت.فروغ غم زده و بهانه گیر،حساس که با کمترین بهانه ساعتها با صدای بلند گریه می کرد.فروغ بسیار عاشق قصه بود.مادر بزرگ قصه های قشنگی می دانست و فروغ یک لحظه مادر بزرگ را آرام نمی گذاشت.به قصه ها گوش می داد و دچار جذبه و شگفتگی مالیخولیایی می شد.این شخصیتهای دوگانه،درست مثل مهمانی که از در خانه وارد می شود،یک یا چند روز در آنجا می ماند و باز از همان در بیرون می رود،خودشان را نشان می دادند و بعد می رفتند.فروغ احساس تند،قدرت مطالعه،تحقیق استعدادهای شعری را از پدرش گرفت از مادر هم صفا و مهربانی و سادگی را.پدر شعر می خواند و فروغ با علاقه گوش می داد که با ادبیات آشنا شود استعداد فروغدر نوجوانی بحدی بود که معلم انشای فروغ باور نمی کردکه خودش انشاهایش را بنویسد.اولین شعر او با سبک نو شروع شد که با مصرع"دور از اینجا دور دور از اینجا دور"شروع شد او در شعرهایش بی آنکه شعار بدهد یا فلسفه ببافد با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند فروغ زبانش با زبان مردم عادی یکی بود و آنچنان مانوس و زیبا بود گفته است: من خواب دیده ام کسی می آید من خواب یک ستاره قرمز دیده ام و پلک چشمم هی می پرد و کفشهایم هی جفت می شود و کور شوم اگر دروغ بگویم من پله های پشت بام را جارو کردم و شیشه پنجره را شستم. این شعر را از زبان دختر جوان دم بخت گفته که آرزومند است کار و بار شوهر آینده اش رونقی بگیرد فروغ با تعمیم آرزوهای سادهاین دختر جوان از رنجها و محرومیتهای مردم ساده سخن می گوید و نان شادی را قسمت می کند شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" پیام زوال و تباهی ارزشهای انسانی است.آینده در چشم شاعر تیره و تار است و وحشتناک و اکنون دلهره و اضطراب انهدام است.در جامعه یی درنده خو که آدم گرگ آدمی است و جایی برای مهر ورزیدن و شادی نیست.شاعر از این وحشت دارد.این روحیۀ رومانتیک است؟سوزناک و وحشتناک است؟هر چه هست فروغ است فروغی که بی هراس از جذام.بی آنکه جذامیها را زشت و چندش آور ببیند با آنها زندگی می کند سرانجام فروغ پسر بچه یک جذامی را به فرزندی انتخاب می کند در این میان تنها کسی که تنها ماند و بی کسی را با همۀ وجودش حس کرد فرزند خواندۀ او حسین بود فروغ زمانی نخستین شعرهایش را به چاپ رساند که دوران رونق "صفحۀ ادبی بود" او برای گذراندن زندگی داستان و سفرنامه هم می نوشت و به مجله ها می سپرد اما از همین مجله ها ضربه های سختی خورد و نومید و خشمگین از آنها برید. ======================================= زندگی شايد يک خيابان دراز است كه هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد زندگی شايد ريسمانيست كه مردی با آن خود را از شاخه می آويزد زندگی شايد طفلی ست كه از مدرسه بر می گردد زندگی شايد افروختن سيگاری باشد در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی يا عبور گيج رهگذری باشدكه كلاه از سر بر می دارد و به يک رهگذر ديگر با لبخندی بی معنی می گويد: صبح بخير زندگی شايد آن لحظه مسدوديست كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ويران می سازدو در اين حسی است كه من آن را با ادراک ماه و با دريافت خواهم آميخت در اتاقی كه به اندازه يک عشق است به بهانه های ساده خوشبختي خود می نگرد به زوال زيبای گلها در گلدان به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای و به آواز قناريها كه به اندازه يك پنجره مي خوانند. فروغ کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند. و شکستهایت را خواهی پذیرفت سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد. و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی… که محکم هستی… که خیلی می ارزی. و می آموزی و می آموزی با هر خداحافظی یاد میگیری از : خورخه لوئیس بورخس ================================ "امشب عجیب احساس تنهایی می کنم...! به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی، اگر روزمرّگی را تغییر ندهی، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند، و ضربان قلبت را تندتر میکنند، دوری کنی. تو به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی، که حداقل یک بار در تمام زندگیت ورای مصلحتاندیشی بروی. امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری! شادی را فراموش نکن! از : پابلو نرودا ترجمه از : احمد شاملو
=========================== می خواستم بمانم رفتم می خواستم بروم ماندم نه رفتن مهم بود و نه ماندن مهم من بودم که نبودم... از : گروس عبدالملکیان =========================== تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مُدام صدای غریبهایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من یکشنبهی سوتوکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد حرفهای بیربطیست که سر میبَرَد حوصلهام را تنهایی زلزدن از پشتِ شیشهایست که به شب میرسد فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست میدارند آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشههای اتاقت میبینی هر روز تنهایی اضافهبودن است در خانهای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد خانهای که تو را نمیشناسد انگار خانهای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز خاطرهای که هجوم میآوَرَد وقتی چشمها را میبندی تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی وقتی تو رفتهای از این خانه وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغِ دیگری را میگیرد وقتی در این شیشهای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب از : دریتا کُمو ترجمه از : محسن آزرم =========================== تو کیستی که من اینگونه،بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم تو چیستی،که من از موج هر تبسم تو بسان قایق سرگشته روی گردابم! فریدون مشیری شاعری برجسته و توانمند که از راهیان شعر نو می باشد.در سال 1305 در تهران چشم به جهان گشود.دورۀ ابتدایی و متوسطه را در مشهد و تهران به پایان رساند.عزیمت آنها به مشهد بعلت مأموریت پدر بود.اما مشیری به تهران باز می گردد و بخاطر علاقۀ وافری که به ادبیات داشت در دانشگاه تهران رشتۀ ادبیات فارسی را بر می گزیند.تا درونی را که از فرط عشق و شیدایی در وادی شعر و شاعری می سوخت سیراب کند.فریدون مدتی در وزارت پست و تلگراف و تلفن مشغول بکار شد.دورۀ شاعری او به جوانی او بر می گردد هنگامیکه که 18 سالش بود آثارش بطور پراکنده در مطبوعات انتشار می یافت.وبه استقبال مردم روبرو می شد شعرهای لطیف او حس آدمی را بر می انگیزد واو را در رویاها به پرواز در می آورد. چنانکه از اشعار فریدون بر می آید صداقت و راستی است که در شعرهایش موج می زند و کلمات چنان صحیح در کنار یکدیگر قرار گرفته اند که آدمی را سر خوش می کند.چنانکه استاد شهریار در این باره می فرمایند: "من وقتی شعر خوبی می خوانم بنظرم می آید که کلمات بشکل مرغان زیبا و تیز بالی پر باز کرده،معانی و مفاهیم را در آغوش می گیرند.از تماشای این تابلو که هر چه شعر بلندتر باشد،روشنتر و وسیعتر است،حالتی که گویند در حین سرودن شعر داشته،در من که خوانندۀ آن اثر هستم بیدار می شود هر چه این حالت عمیق تر و پاک تر و زلال تر باشد،مقام شعر در نظر من بالاتر می رود این کیفیت را در آثار شما(فریدون) کاملاً درک می کنم." دکتر شفیعی کدکنی می فرماید: "شعر او به یکبار خواندن تمام زیبایی ها و رازهای خود را به خواننده می بخشد.راز این توفیق را در دو،سه خصوصیت شعر مشیری می توان جست که نخستین آنها زبان نرم و هموار سادۀ اوست و در این راه توفیقی یافته که نصیب کمتر شاعری از معاصران ما شده است." فریدون کلمات را زیبا و ساده در اشعارش بکار می برد که این از ظرایف فن شهری است. آثـــار فریــدون کتاب تشنۀ طوفان در سال1334-گناه دریا سال1335-نایافته به سال1336-ابر بر سال1340-ابر و کوچه سال1346-از خاموشی1356-از دیار آشتی 1371-آه باران 1375 منتشر گردیده است. شاعر مورد علاقه خودم استاد مشیری هست امیدوارم شما هم خوشتون بیاد ای همه مردم!در این جهان به چه کارید؟ عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟ هر چه در عالم بود اگر به کف آرید هیچ ندارید اگر که عشق ندارید وای شما دل به عشق اگر نسپارید! گر به ثریا رسید،هیچ نیرزید عشق بورزید،دوست بدارید ---------------------------------------------- زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز دانه را باید از نو کاشت آب وخورشید و نسیمش را از مایه ی جان خرج می باید کرد رنج می باید برد دوست می باید داشت خدايا کفر dir="RTL"> پشيمان ميشوي از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت خداوندا تو مسئولي
جبران خلیل جبران : اگر توانسته باشم در قلب یک انسان پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم زندگانی من پوچ نبوده است. زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی. تنفر همان قدر خوب است که عشق و دشمن همانقدر خوب است که دوست. برای خودت زندگی کن زندگانی را آن سان که خود می خواهی زندگی کن. واز این رهگذر است که تو باوفاترین دوست انسان خواهی بود. من هر روز تغییر می کنم ودرهشتاد سالگی هم همچنان تجربه می آموزم و تغییر می کنم. کارهایی را که به انجام رسانده ام دیگر به من ربطی ندارد دیگر گذشته است. من برای زندگی هنوز نقدینه های بسیاری در اختیار دارم. ========================= "نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش که او یکریز و پی در پی دم گرم وجودش را در گلویم سخت بفشارد تا بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را" =============================== "چه دردی بیشتر از اینکه دردم را نمی دانی به چشمم خیره می مانی،نگاهم را نمی خوانی به من گفتی چرا سنگی،چرا اینگونه دلتنگی من از درد میمیرم،نگو دیگر نمی دانی تو از تکرار لبریزی،سکوتی حیرت انگیزی اگر گفتند می میری،اگر گفتند می مانی من از یک درد ناپیدا که اما هست می گریم تو با امید یک درمان که اما نیست خندانی من از یک جنگل پر آتش که می بینم گریزانم تودر یک باغ رویایی که می گویندزندانی کنار پنجره یک شب،گل پاییز میمیرد بهاری باش بعد از این تو ای سرد زمستانی همیشه ماندن و مردن،درون خویش پوسیدن من از مرداب می ترسم،نمی دانم تو میدانی"
=============================== "فلکا چشم زدی باز به گلزار چرا؟ یا گرفتی تو دل از محرم دلدار چرا؟ گر تو را طاقت گل های گلستانی نیست اینقدر ظلم و ستم با گل بی خار چرا؟ در طریق تو مگر مرگ دل آزردن نیست یا اگر هست دگر این همه خونبار چرا؟ حیف ناید تو از این لاله پریشان کردن یا نپرسی ز خودت علت رفتار چرا؟ می گریزم ز تو ای بخت تو هم بد کردی لحظه کم بود مگر لحظه دیدار چرا؟ رسم خنجر زدن از پشت تو می دانی و بس پیش تو فرق ندارد دل و گلزار چرا؟ آتش قهر تو را نیست فراری هیهات اندکی رحم فلک این همه آزار چرا؟" =============================== یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گر در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم زغفلت من ومایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپرشدنش ساز ونوایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
"روزای خیلی طلایی یادته؟" روزگار قهر و آشتی یادته؟ هیج کس و جز من نداشتی ، یادته؟ من خودم همیشه وبلاگ دوستان که میرم دنبال اینجور مطالب میگردم واسهsms،امیدوارم برای شما عزیزان کاربردی داشته باشه...
به یاد داشته باش که برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت! =========================================== خدایــا!کسی را که قسمت دیگریست سر راهمان قرار نده!تا شبهای دلتنگی اش برای ما باشد و روزهی خوشی اش با دیگری...!! =========================================== با توأم کهنه رفیق،یاد ایم قشنگی که گذشت،کنج قلبم گرم است!تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم.روزگارت خوش باد. =========================================== زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم،اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم.تو نیز به من آموختی که چگونه دوست بدارم،اما به من نیاموختی چگونه فراموشت کنم؟! =========================================== دل که تنگ شد دیگر زن و مرد ندارد،اشک میدود گوشۀ چشمانت،سر می خورد روی گونه هایت،دیگر حتی حاضر نیستیتنهایی اتاق را با خدا تقسیم کنی! =========================================== معنای خوشبختی این است که دردنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد. =========================================== غم دانه دانه می افتد روی صورتم...شور است طعم نبودنت! =========================================== تنهایی یعنی کسی که دوست داری پیشت باشه و بهت بگه وابسته نشو...و تو نگش عکس کسی که قبلا دوست داشتی رو ببینی...این یعنی آخر تنهایی در حالی که تنها نیستی... =========================================== تقصیر ما نیست که بر روی حرف هایمان نمی مانیم...ما بر روی زمینی زندگی می کنیم که هر روز خودش را دور می زند... =========================================== هــــــــوا گرفته بود!باران میبارید!کودکی آهسته گفت:خـــدایــا!گریه نکن درست میشه. =========================================== خــدایــا به سرنوشت بگو اسباب بازیهایت بی جان نیستند،آدمـند،میـشـکنند،کمی آرامتـــر... =========================================== روی هر شانه سری وقت وداع می گرید سر من وقت وداع گوشۀ دیوار گریست. =========================================== تپه ای وجود ندارد که دارای سراشیبی نباشد... =========================================== گاه برای ساختن باید ویران کرد،گاه برای داشتن باید گذشت و گاه در اوج تمنا باید نخواست... =========================================== زندگی به من آموخت هیچکس شبیه حرفهایش نیست...!!! =========================================== این شهر پر از صدای پای مردمی استکه همچنان که به تو لبخند می زنند طناب دارت را میبافند مردمانی که صادقانه دروغ می گویند و عاشقانه خیانت می کنند... =========================================== هرچه میدوم نمیرسم،گاهی با خود فکر میکنم نکند من باشم کلاغ آخر قصه ها!!! =========================================== ردپاهایم را پاک میکنم،به کسی نگویید من روزی در این دنیا بودم.خدایا،میشود استعفا دهم؟کم آورده ام!!! =========================================== مشورت با هزاران کس کن ولی راز خود به یکی هم نگو.(دهخدا) =========================================== دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستانی هستند که رو به آسمان دعا می کنند(کورش کبیر) =========================================== حرف حق در شما مؤثر خواهد بود حتی اگر آن را قبول نداشته باشید(فرانکلین) =========================================== دنیای من پر از دست هایست که خسته نمی شود از نگه داشتن نقاب ها(د.ش) =========================================== سر به هوا نیستم اما همیشه چشم به آسمان دارم،حال عجیبی ست،دیدن همان آسمان که شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای... =========================================== آنکه با زندگی می سازد آن را می بازد!با زندگی نساز آنرا بساز وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي دهد، بخاطر اين است که شما چيز زيادي از آن نخواسته ايد. کورش =============================== خــدایـــا،آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه بمیرانم که کسی به وجد نیاید از نبودنم...
به من می گویند:
خوش به حالت!
از وقتی که رفته حتی خم به ابرو نیاوردی…!
نمی دانند بعضی دردها
کمر خم می کنند، نه ابرو….......................!!!
ﺗﻮﻧﻦ
ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻥ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺑﺎﺷﻦ ﺩﺭ ﺣﺪﺕ ﻧﯿﺴﺘن
در کافه . . .
کنج دیوار . . .
رو به روی هم . . .
خوب شد قهوه مان را نخوردیم !
حرفهایمان به اندازه کافی تلخ بود . . . !!
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭﻫﺎ
ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ !
ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ :
ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ.
ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ :ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ
ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ:ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ" ﮔﺎﻭ" ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ. ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﺭﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ
ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ!!!
کاش میشد که نرفت ....
کاش میشد که بمانیم و بسازیم خانه ای با گل دل!!
صحبت از رفتن و بیزاری نیست!!
پای ماندن لنگ است!!!
نگو قسمت اینه نگو از تو دورم
قرار بود بیای توی بی کسی هام
یه کاری کنی واسه دلواپسی هام
چقدر بغض کردم کنارم نبودی
چقدر بی قرارم چقدر بی عبورم
خودت نیستی اما غمت روبه رومه
میخوای بپرسی بغضی که توی گلومه
دیگه هیچ امیدی به برگشتنت نیست
اینو من نمیگم خم جاده میگه
شقیقت سفیده داری پیر میشی
چقدر ایینه حرفاشو ساده میگه
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
بعد من ناگه به يكسو مي روند
پرده هاي تيره دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي كاغذها و دفترهاي من
در اتاق كوچكم پا مي نهد
بعد من با ياد من بيگانه اي
در بر آينه مي ماند به جاي
تار مويي نقش دستي شانه اي
مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پنهان ميشود
مي شتابند از پي هم بي شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره ميماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
مي فشارد خاك دامنگير خاك
بي تو دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من ميپوسد آنجا زير خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم ميشويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ
تو این سکوت بی نفس
همدم تنهایی من
خاطره هام بوده و بس
دلم میخواد که تا ابد
کسی سراغ من نیاد
دیگه نمیخوام هیچکسو
هیچکس دیگه منو نخواد
میخوام که توی تنهاییم
خاطره هاتو بو کنم
میخوام با دردای دلم
دنیارو زیر و رو کنم
گریه دیگه بسه برام
چشام دیگه نا نداره
چیکار کنم بدونه تو
زندگی معنا نداره
...
همیشه میگفتی میخوای
تو تنها مال من باشی
تو لحظه لحظه های من
توماه و سال من باشی
دلی برام نمونده که
دوباره بشکنیش بری
خوب میدونم نمیمونی
همیشه تو مسافری
میخوام که توی تنهایی
خاطره هاتو بو کنم
میخوام با دردای دلم
دنیارو زیرورو کنم
گریه دیگه بسه برام
چشام دیگه نا نداره
چیکار کنم بدونه تو
زندگی معنا نداره
...
داغی نشسته تا جگرم را خبر کنید
در راه عشق، پا و سرم را خبر کنید
افکار زار و در به درم را خبر کنید
اندوههای تازه اگر قسمت دل است
گلبرگهای تازهترم را خبر کنید
بی استخاره، همسفرم را خبر کنید
پس نیمهجان مختصرم را خبر کنید…
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت هایعاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.
تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید
من از نهایت تاریکی ،
و از نهایت شب حرف می زنم .
اگر به خانه ئ من آمدی ، برای من ای مهربان ، چراغ بیار .
و یک دریچه که از آن ،
به ازدحام کوچه ئ خوشبختی بنگرم .
دلت را بزرگتر کن…
ناراحت این نباش که چرا جادهی رفاقت با تو همیشه یکطرفه است….
مهم نیست اگر همیشه یکطرفهای
شاد باش که چیزی کم نگذاشتهای
و بدهکار خودت، وجدانت , رفاقتت و خدایت نیستی...
شاخههای شسته، بارانخورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
روی قلبم عشق را پیدا کنید
روز مرگم خاک را باور کنید
روی قبرم لاله را پرپر کنید
جامه ام را خاک و خاکستر کنید
خانه ام را وقف نیلوفر کنید
پیکرم را غرق در شبنم کنید
روی قبرم لاله ها رو خم کنید
روز مرگم دوست را دعوت کنید
دور قبرم را کمی خلوت کنید
بعد مرگم خنده را از سر کنید
رفتنم را دوستان باور کنید
با تمام وجود حس می کنم که هیچ کس نیست
هیچ کس... نشسته ام...
... ...
و به هر چه شکستنی در جهان است می اندیشم...
به شکل ماه در قاب حوض
و به خواب پشت پلک های بیدار...
می دانی...؟ با این چشم های بسته
هرگز نخواهی توانست چشم انتظار آمدن کسی باشد...
راستی دستهایت را هم از گوش هایت بردار
اینها که گفتم همه بی صدا می شکنند...
مثل دل یک دوست.... شاید بهترین دوست...!"
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
روزای خیلی طلایی یادته؟ روز ترس از جدایی، یادته؟
روز تمرین اشاره یادته؟ شب چیدن ستاره یادته؟
شعرای کتاب درسی یادته؟ یادته گفتی می ترسی ،یادته؟
عکسمون تو قاب عکس و ، یادته؟ بله بدون مکث و یادته؟
دستمون تو دست هم بود یادته؟ غصه هامون کم کم بود، یادته؟
چشم نازت مال من بود یادته؟ دیدن من غدغن بود یادته؟
رویاهای آسمونی ،یادته؟ قول دادی پیشم بمونی، یادته؟
روزای بی غم و غصه یادته؟ ببینم اول قصه یادته؟
عصر ابراز علاقه یادته؟ خبر خوش کلاغه ،یادته
دست گرمت تو زمستون یادته؟ شونه من زیر بارون یادته؟
واسه خنده اجازه یادته؟ اونا که می گفتی رازه ؛ یادته؟
یادته فال های حافظ تو حیاط ؟ یادته قسم جون شاخه نبات؟
گل سرخا رو نچیدیم یادته؟ یه روزی هم و ندیدیم ؛ یادته؟
حرفامون سر صداقت یادته؟ تو ، تو مجازات خیانت ، یادته؟
پنهونی سر قرارا ، یادته؟ تأخیرات توی بهارا یادته؟
گوش ندادیم به نصیحت، یادته؟ گشتنت دنبال فرصت یادته؟
دستات و میخوام بگیرم یادته؟ راستی تو ، بی تو می میرم یادته؟
دونه دادن به کبوتر یادته؟ خاطرات توی دفتر یادته؟
فال با نیت رسیدن یادته؟ طعم قهوه رو چشیدن یادته؟
واسه فال قهوه رو خوردن یادته؟ روزی صد بار بی تو مردن ، یادته؟
یادته دعا، یادته دعای زیر طاقیا ؟ کنار بوته های عقاقیا ؟
ادامه مطلب
خداوندی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست"
Design By : RoozGozar.com